معنی حرف و سخن

حل جدول

حرف و سخن

کلام


حرف

گفتار و سخن


گفتار و سخن

حرف

فرهنگ عمید

سخن

آنچه گفته شود، کلام، قول، نطق، بیان، گفتار،
* سخن پهلودار: [مجاز] حرف گوشه‌دار و نیش‌دار، حرف کنایه‌آمیز که طعن یا دشنامی در آن باشد،
* سخن راندن: (مصدر لازم) [مجاز] سخن گفتن، نطق کردن،
* سخن گفتن: (مصدر لازم) حرف زدن، گفتگو کردن،
* سخن سرد: [قدیمی، مجاز] سخن بی‌مزه، ناگوار، و ناخوش،


حرف

هریک از حروف هجا یا واحدهای الفبا که کلمات از آن‌ها ترکیب می‌شود، مانندِ ا، ب، پ، ت، ث...،
(ادبی) در دستور زبان، کلمه‌ای که معنی مستقل ندارد و تنها برای پیوند دادن کلمه، گروه یا جمله به یکدیگر و نشان دادن نقش کلمات به کار می‌رود، مانندِ از، با، بر، تا،
کلمه،
سخن،
گپ،
* حرف پهلودار: [مجاز] = سخن * سخن پهلودار
* حرف راندن: (مصدر لازم) [قدیمی] سخن گفتن،
* حرف زدن: (مصدر لازم) سخن گفتن، گفتگو کردن،
* حرف ندا: (ادبی) در دستور زبان، حرفی که با آن کسی را بخوانند و توجه او را جلب کنند، مانند ایا، یا، ای،

لغت نامه دهخدا

سخن

سخن. [س ُ خ ُ / س ُ خ َ / س َ خ ُ / س َ خ َ] (اِ) سخون. پهلوی «سخون » «اونوالا 116» و «سخون » (کلمه، لفظ، عبارت)، از اوستا «سخور» (اعلان، نقشه و طرح) (بارتولمه 1569)، قیاس کنید با پاسخ (پهلوی «پسخو») (نیبرگ 200). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). ترجمه ٔ کلام و مرادف گفتار، و خوش قماش، مطبوع، دلاویز، دلپذیر، دلفروز، دلفروش، پخته، پرورده، پاک، آبدار، نازک، بکر، تازه، دیردیر، کوته، زیرلبی، جانگداز، در خون آغشته، واژگون، سخت، درشت، ناگوار، ناملایم، سرد، سبک، پوچ، خام، واهی، پا در هوا، نیمرنگ، شکسته، سربسته، بی پرده، پوست کنده از صفات اوست. (آنندراج). بعربی کلام گویند. (برهان). کلام و قول و گفت و حرف و گفتار و تقریر و بیان و گفتگو و کلمه و لفظ و نطق و صحبت. (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ کلام و مرادف گفتار. حدیث. (تفلیسی):
یک فلاده همی بخواهم گفت
خود سخن بی فلاده بوده مرا.
بوشکور.
چو خاقان شنید این سخن برنشست
برفتند ترکان خاقان پرست.
فردوسی.
چو بشنید افراسیاب این سخن
نه سر دید پاسخ مر آن را نه بن.
فردوسی.
چو آگاه شد زآن سخن شهریار
همی داشت آن کار دشوار خوار.
فردوسی.
که من شهر علمم علیم در است
درست این سخن گفت پیغمبر است.
فردوسی.
گویند نخستین سخن از نامه ٔ پازند
آنست که با مردم بداصل مپیوند.
لبیبی.
سخن آرایان آنجا که سخن گوید میر
خیره مانند و ندانند سخن برد بسر.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 121).
باهنر او همه هنرها یافه
با سخن او همه سخن ها ترفند.
فرخی.
نظم او و لفظ او و ذوق او و وزن او
هر خطابش هر عتابش هر مدیحش هر سخن.
منوچهری.
مرا این سخن بود نادلپذیر
چو اندیشه کردم من از مادری.
منوچهری.
سخن راست و دوست حق باشد و بود در روزگار پیش از این. (تاریخ بیهقی).
سخندان چو رای ردان آورد
سخن از ردان بر زبان آورد.
عنصری (از لغت فرس اسدی ص 107).
سخن دوزخی را بهشتی کند
سخن مزکتی را کنشتی کند.
اسدی.
گرفتم ره اینک بخواهم شدن
نمانده ست اینجا امید سخن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ملک چون شنید از برادر سخن
بدو گفت کای راحت جان من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
گهی سخن خسک و زهر و خنجر است و سنان
گهی سخن شکر و قند و مرهمست و طلی.
ناصرخسرو.
سخن کم گوی و نیکو گوی در کار
که از بسیار گفتن مرد شد خوار.
ناصرخسرو.
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا.
ناصرخسرو.
سخن خوب و نغز طوطی گفت
خلعت طوق مشک فاخته یافت.
مسعودسعد.
مردم بفضیلت سخن از دیگر حیوانات جدا گردد و بر ایشان سالار شود. (نوروزنامه). هر سخن که از سر نصیحت و شفقت رود. (کلیله و دمنه). قاضی را از این سخن شگفت آمد. (کلیله و دمنه).
سخن کز بهر حق گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا.
سنایی.
دستم از نامه ٔ او نافه گشای سخن است
کآهوی تبت توران بخراسان یابم.
خاقانی.
بی سخن آوازه ٔ عالم نبود
این همه گفتند و سخن کم نبود.
نظامی.
گفت ماهان چه جای این سخن است
خاربن کی سزای سروبن است.
نظامی.
هین مشوشارع در آن حرف رشد
چون سخن بی شک سخن را میکشد.
مولوی.
تا نیک ندانی که سخن عین صوابست
باید که بگفتن دهن از هم نگشایی.
سعدی.
سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است
چو بینی خموشی از آن خوشتر است.
امیرخسرو دهلوی.
سخن آنجا که زند لاف ادب
خامشی از زر صامت چه عجب.
جامی.
مست گوید همه بیهوده سخن
سخن مست تو بر مست بگو.
ابن یمین.
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای جان من خطا اینجاست.
حافظ.
سخن آخر بدهن میگذردموذی را
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن.
سعدی.
- سخن آب بردار، سخنی که احتمال صدق و کذب هر دو داشته باشد. (آنندراج).
- سخن از دهن کسی گرفتن، پیش از آنکه کسی چیزی بگوید همان سخن بی قصد گفتن. (آنندراج).
- سخن از روی سخن تراشیدن، کنایه از ایجاد کردن سخن. (آنندراج).
- سخن از زبان کسی ساختن، همان حرف از دهان کسی ساختن. (آنندراج).
- سخن افواهی، سخنانی که احتمال صدق و کذب هر دو داشته باشد. (آنندراج).
- سخن باره، سخن دوست.
- سخن باف، سخنگو. رجوع بذیل هر یک از این مواد شود.
- سخن با کسی داشتن، بکنایه، با کسی چیزی گفتن واراده ٔ چیزی دیگر نمودن. (آنندراج).
- سخن بر خاک افکندن، کنایه از خوار و بی اعتبار کردن. (آنندراج):
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گوی
سخن بخاک میفکن چرا که من مستم.
حافظ.
- سخن بر زمین افکندن، کنایه از خوار و بی اعتبار کردن:
سخن را بر زمین نتوان فکندن جمله چون یاران
بسی در گوش باید کرد همچون لؤلوی لالا.
خواجه سلمان ساوجی.
- سخن بلند شدن، دراز شدن سخن. (آنندراج):
طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند
زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند.
حافظ.
- سخن بیمزه. (مجموعه ٔ مترادفات ص 74).
- سخن بیهوده، ترهات. سخن لغو.
- سخن پادرهوا گفتن، سخن بیهوده و بی اساس گفتن.
- سخن پوست کنده، سخن صریح و آشکارا. (آنندراج).
- سخن پوشیده گفتن، به تعریض سخن راندن.
- سخن پهلودار، سخن بکنایه و تعریض گفتن.
- سخن پیرای، تهذیب کننده و سراینده ٔ سخن.
- سخن پیش بردن، کنایه از سخن خوب سرانجام دادن. (آنندراج).
- سخن تلخ، دشنام و حرف ناگوار، و بر این قیاس سخن بمذاق تلخ بودن. (آنندراج).
- سخن جور، کنایه ازسخن بی لطافت و دل شکن. (برهان) (آنندراج).
- سخن چاویده، کنایه از سخن بارد، بی ته، بی مزه، چه در وقت هرزه گفتن میگویند چه میچاوی. (آنندراج).
- سخن چون فلک، بلند و صافی و باقی و گردنده از غایت فصاحت و بلاغت. (انجمن آرا):
چون فلک از پای نباید نشست
تا سخن چون فلک آید بدست.
؟ (از انجمن آرا).
- سخن داشتن بر چیزی، کنایه از عیب آن چیز گرفتن. (آنندراج).
- سخن دراز کردن، بسیار گفتن:
بخنده گفت که سعدی سخن دراز مکن
میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری.
سعدی.
- سخن دراز کشیدن، بسیار گفتن:
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی است
که ذکر دوست نگیرد بهیچگونه ملال.
سعدی.
- سخن در زبان نهادن، به گفتار درآوردن. (آنندراج). فرا یاد دادن. تعلیم دادن:
هر دم هوس نهد سخنی در زبان ما
مهری ببوسه کاش نهد بر دهان ما.
ظهوری.
- سخن در سخن آوردن، حرف در حرف آوردن:
سخن را سر است ای خردمند و بن
میار سخن در میان سخن.
سعدی.
- سخن دل فروش،سخن دلفروز. کنایه از سخن دلپسند. (آنندراج). کنایه از سخن خوب و نصایح و موعظه باشد. (برهان).
- سخنران، خطیب. رجوع به همین ماده شود.
- سخنرس، سخن شناس. سخندان:
ز شاهان سخن رس رتبه ٔ افکار صائب را
بغیر از شاه والاجاه ایران کس نمیداند.
صائب (از آنندراج).
- سخن رفتن، مذاکره شدن. رجوع به همین کلمه شود.
- سخن زمهریر، کنایه از سخن بی مزه و خنک و فسرده. (برهان). کنایه از سخن بی مزه. (انجمن آرا).
- سخن زن، سخن سرای. سخن ساز.
- سخن سبز، کنایه از سخن پخته و پسندیده. (آنندراج):
صائب سخن سبز بود زنده ٔجاوید
فیروزه ٔ من کان نشابور ندارد.
صائب (از آنندراج).
- سخن سبک، کنایه از آن است که بر گوش گران آید. (انجمن آرا):
گوشم که زیاد حلقه دزدیدی کوش
گردیده گران از سخنان سبکم.
ظهوری (از انجمن آرا) _ (: k05l) _
- سخن سنگ، کنایه از سخنی که بر گوش گران آید. (برهان) (آنندراج).
- سخن شیرین، شیرین سخن:
از ترشرویی ّ دشمن در جواب تلخ دوست
کم نگردد سوزش طبع سخن شیرین من.
سعدی.
- سخن طراز، سخن پرداز. آرایش دهنده ٔ سخن:
صائب ز بلبلان نشود گر صدا بلند
کلک سخن طراز هم آواز من بس است.
صائب (از آنندراج).
- سخن غلیفی (اماله ٔ غلافی)، یعنی حرف کنایه دار:
سخنهای غلیفی میکنداز من بهم زادان
چو آیم بر دکانش تیغ اندازد بروی من.
سیفی (از آنندراج).
- سخن فربه، کنایه از کلمه ٔ حکمت آمیز بود که وقر و مغزی در آن باشد. (آنندراج):
دیدی ای خواجه ٔ سخن فربه
که ترا در دل از سخن فر به.
سنایی (از آنندراج).
- سخن مجلسی، سخنی که برملا گویند. (آنندراج).
- سخن ناگوار، کنایه از سخنی است که شنیدنش دشوار باشد. (آنندراج).
ترکیب های دیگر:
- سخن آرا. سخن آفرین. سخن آموختن. سخن آوردن. سخن بستن. سخن پذیر. سخن پراکنی. سخن پرداز. سخن پرور. سخن پز. سخن پیشه. سخن پیوستن. سخن پیوند. سخن تراویدن. سخن جوی. سخن چین. سخن چینی. سخن خوار. سخن خواره. سخن خوردن. سخندار.سخن دان. سخن دانی. سخن روا. سخن سرا. سخن سگال. سخن سگالی. سخن سنج. سخن سنجی. سخن شناس. سخن شنو. سخن فروش. سخن فهم. سخن کردن. سخن کش. سخن کشیدن. سخن گزار. سخن گزاری.سخن گستر. سخن گستردن. سخن گشادن. سخن گفتن. سخنگو. سخنگوی. سخن نیوش. شخن نیوشیدن. سخنور. سخنوری. سخن یاب. رجوع به ذیل هر یک از این کلمات شود.
|| لهجه. زبان: و قومی دیگرند از خرخیز سخن ایشان به خلخ نزدیکتر است. (حدود العالم). || پیام. پیغام: وزیر را نایبی معتمد بودی که بهر سخنی و مهمی او را نزدیک ملک فرستادندی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 48).
از من رسان بکار کن شاه یک سخن
کآزادگان ذخیره از این یک سخن کنند.
خاقانی.
|| نزد صوفیه، اشارت و آشنائی را گویندبعالم غیب و سخن شیرین اشارت الهی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون). و به صورت مزید مؤخر آید و از آن صفت سازند.
- تلخ سخن:
گو ترش روی باش و تلخ سخن
زهر شیرین لبان شکرباشد.
سعدی.
- خوش سخن:
من بنده ٔ بالای تو شمشادتنم
فرهاد تو شیرین دهن و خوش سخنم
ای بلبل خوش سخن چه شیرین نفسی
سرمست هوا و پای بند هوسی.
سعدی.
- در سخن آمدن:
اگر زبان مرا روزگار دربندد
بعشق در سخن آیند ریزه های عظام.
سعدی.
دمبدم میگفت از هر در سخن
تا که باشد کاندر آید در سخن.
مولوی.
- زیباسخن:
که ای زشت کردار زیباسخن
نخست آنچه گویی بمردم بکن.
سعدی.
- شکرسخن:
در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده ست
بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن.
سعدی.
- شیرین سخن:
سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی
باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند.
سعدی.
آرزوی دل خلقی تو بشیرین سخنی
اثر رحمت حقی تو به نیک اخلاقی.
سعدی.
سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی میکند.
سعدی.
- فراخ سخن، پرحرف. پرگو. پرگفتار. که بسیار سخن گوید.
- فراوان سخن، بسیارگو. پرگو:
بخنده گفت که سعدی سخن دراز مکن
میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری.
سعدی.
- هم سخن:
چه نیک بخت کسانی که با تو هم سخنند
مرا نه زهره ٔ گفت و نه صبر خاموشی.
سعدی.
- امثال:
بسخن ابله گیرند اما رها نکنند.
سخن گفته، و قضای رفته، و تیر انداخته، باز نگردد.
سخن بسیار دانی اندکی گوی.
سخن خود کجا شنیدی ؟ آنجا که سخن مردمان را.
سخن حق تلخ باشد؛ سخن راست تلخ است.
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد.
سخن کز دل برون آید نشیند لاجرم بر دل.
سخن را سخن آورد؛ سخن از سخن خیزد.
از سخن سخن میشکافد:
هین مشو شارع در آن حرف رشد
چون سخن بیشک سخن را میکشد.
مولوی.
سخن بسحبان بردن، نظیر زیره بکرمان بردن.
سخن خانه ببازار راست نیاید.
سخن تا نپرسند لب بسته دار.
سخنش شترگربه است یا حرفش شترحجره است، یعنی کلام او بی ربط است.
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن.
سخن را بر کرسی نشاندن.
سخن هر چه گویی همان بشنوی.

سخن. [س ُ] (ع ص) گرم. (منتهی الارب).

سخن. [س ُ] (ع مص) گرم بودن. (اقرب الموارد).


حرف به حرف

حرف به حرف. [ح َ ب ِ ح َ] (ق مرکب) طابق النعل بالنعل. حذو نعل بنعل. حرفاً بحرف.
- حرف به حرف خواندن، بدقت و بتمام خواندن:
زن زنی بود کاردان و شگرف
آن ورق بازخواند حرف به حرف.
نظامی (هفت پیکر ص 211).


حرف

حرف. [ح َ] (ع اِ) حد. لب. کنار. کناره. لبه. کرانه. (منتهی الارب). تیزی. (ترجمان عادل) (منتهی الارب). شفا. جانب. طرف. (منتهی الارب): حرف جبل، تیزی سر کوه. (منتهی الارب). || کناره ٔ شمشیر. حد سیف. ج، حِرَف. || ناقه ٔ استوار و باریک میان. ناقه ٔ تهیگاه برآمده. || ناقه ٔ لاغر. || ناقه ٔ کلان جثه و استوار. (منتهی الارب). || آبراهه. || اشتر نزار. اشتر لاغر. || نشانه های سیاه بلاد سلیم. (منتهی الارب). || هر یک از سی وپنج صورت که کلمات فارسی امروزین از آن مرکب شود، چون آب که مرکب از «آ» و «ب » باشد. هر یک از اجزاء کلمه.هر یک از حروف هجا. هر یک از حروف جمل اَ اُ اِ ب پ ت ث ج چ ح خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ ع غ ف ق ک گ ل م ن و هَ آ ی:
و آن حرفهای خط کتاب او
گوئی حروف دفتر لوقا شد.
دقیقی.
چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی
چه بیشی ز یک حرف در دفتری.
منوچهری.
من آن بحرم که در ظرف آمدستم
چو نقطه بر سر حرف آمدستم
به هر اَلْفی اَلِف قدی برآید
اَلِف قدم که در اَلْف آمدستم.
باباطاهر.
این سخن را مثل نمودم من
حرفها را نبات با حیوان.
ناصرخسرو.
و یعنی بالحرف کلما یسمع بالصوت، حتی الحرکات. (ابوعلی سینا). ج، حُروف، اَحْرُف. || کلمه. (السامی فی الاسامی): قال ابوعبید: الاصل فی هذا [ای فی اَنف] ان یقال مأنوف... کما قالوا مبطون... ولکن هذا الحرف جاءَ شاذاً عنهم. و هذا [ای کلمه حب] شاذ لانه لم یأت یفعل بکسرالعین فی المضاعف متعدیاً الافی هذا الحرف وحده. قال الجوهری: لم اَر هذا الحرف [ای حبطقطق] الا فی کتابه [ای کتاب المازنی]. (تاج العروس ج 6 ص 4232). کان غلام یطیف بابی الاسود الدؤلی یتعلم منه النحو فقال له یوماً... ما فعلت امراه أبیک... قال طلقها و تزوج غیرها، فحظیت عنده و رضیت وبظیت. قال و ما بظیت یا ابن اخی ؟ قال حرف من العربیه لم یبلغک. قال لا خیر لک فیما لم یبلغنی منها. (المزهر سیوطی). و فی الحدیث: نهی عن کسب الزماره، قال ابوعبید فی تفسیره: فی الحدیث انها الزانیه و لم اسمع هذا الحرف الا فیه و لاادری من ای شی ٔ اخذ. (صحاح جوهری در زمر). قال ثعلب: لم یأت من الصفات علی فِعِل ّ الا حرفان: امراءه بِلِزّ و امان اِبِدّ - انتهی. و رجل عِقِبّان بکسر الاول و الثانی و تشدید الموحده، عن کراع، قال و الجمع عقبان. قال الازهری: و لست من هذا الحرف علی ثقه - انتهی. حروف الاستفهام اذا کانت اسماء امتنعت مما قبلها. (کامل مبرد). || لغت: نزل القرآن علی سبعهِ اَحْرُف، یعنی لغات هفت قبیله ٔ عرب در آن یافته شود. || وجه: و من الناس من یعبد اﷲ علی حرف (قرآن 11/22)، ای وجه واحد، از قبیل سراء نه ضراء یا شک و عدم طمأنینه. || قرائت. (مهذب الاسماء): قراء القرآن [احمدبن یزیدبن ازداد] بحرف ابن عامر بدمشق، ثم قراء علی عبداﷲبن ذکوان... بحرف نافع، ثم قراء بحرف یعقوب. (تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 115 س 20). قراء القرآن بدمشق بحرف ابن عامر. (تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 104 س 14). || در تداول فارسی زبانان، سخن و گفتار و کلام و قول و مقال و حرف زدن:
زآنکه پیوسته ست هر لوله به حوض
خوض کن درمعنی این حرف خوض.
مولوی.
کرده ای تأویل حرف بکر را
خویش را تأویل کن نه ذکر را.
مولوی.
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی
حرفها بینی آلوده به خون جگرم
تو مپندار که حرفی بزبان آرم اگر
تا به سینه چو قلم بازشکافند سرم.
سعدی.
اگر رای عزیز فلان احسن اﷲ خلاصه به جانب ما التفاتی کند در رعایت خاطرش هرچه تمامتر سعی نموده شود و اعیان این مملکت به دیدار او مفتقرند و جواب این حرف را منتظر. (گلستان).
نگویند از سر بازیچه حرفی
کز او پندی نگیرد صاحب هوش.
(گلستان).
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری.
حافظ.
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا.
حافظ.
تاب تغافل از تو ندارم خدای را
حرفی اگر شنیده ای از من نهان مکن.
ولی دشت بیاضی.
اگر دروغ اگر راست حرفها دارم
ز غیر زود به بر، یا به بر زبان مرا.
ظهوری.
و مولانا جلال الدین از حرف، کتاب مثنوی را اراده فرموده اند:
دشمن این حرف [کتاب مثنوی] این دم در نظر
شد ممثل سرنگون اندر سقر.
مولوی.
|| أمر. کار:
بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست وامانی چه زشت آن نقش و چه زیبا.
سنائی.
|| ظاهرلفظ. صورت:
نشود دل ز حرف قرآن به
نشود بز به بچ بچی فربه.
سنائی.
حرف قرآن را ضریران معدنند
خر نبینند و به پالان بر زنند.
مولوی.
|| شیشکی. آواز ضراط از دهان. (فرهنگ شعوری). || (اصطلاح نحو) یکی از اقسام سه گانه ٔکلمه است و آن دو دیگر اسم و فعل است. و آن کلمه ای است که بالوضع دلالت کند بر معنی غیرمستقل. و نزد نحویان، کلمه ای که نه اسم و نه فعل است. کلمه ای که در آن نه معنی اسمی باشد و نه فعلی. کلمه ای که معنی آن نه اسم و نه فعل است. و مجدالدین گوید: سایر حدود که از حرف کرده اند فاسد است. ج، حُروف، اَحْرُف. تهانوی گوید: کلمه دلت علی معنی فی غیره و یسمی بحرف المعنی و بالاداه ایضاً. و یسمیه المنطقیون بالاداه. و معنی قولهم علی معنی فی غیره، علی معنی ثابت فی لفظ غیر فان اللام فی قولنا الرجل مثلاً یدل بنفسه علی التعریف الذی هو فی الرجل، و هل فی قولنا هل قام زید یدل بنفسه علی الاستفهام الذی هو فی جمله قام زید. و قیل المعنی، علی معنی حاصل فی غیره، ای باعتبار متعلقه لا باعتباره فی نفسه. و هذا هو التحقیق و ستعرف ذلک مستوفی فی لفظ الاسم. ثم الحروف بعضها عامله جاره کانت او جازمه او ناصبه صرفه، کان و اخواته. او مع الرفع کالحروف المشبهه بالفعل، و هی اِن َّ و اَن َّ و کأن َّ و لیت و لعل و لکن، فانها تنصب الاسم و ترفع الخبر علی عکس ما و لا المشبهتین بلیس. و بعضها غیرعامله کحروف العطف، کالواو و او و بل و نحوها مما یحصل به العطف و حروف الزیاده التی لاتختل بترکها اصل المعنی، کان ّ المکسوره المخففه، و تسمی بحرف الصله کما یجی ٔ فی لفظ الصله. و حروف النفی الغیرالعامله، و حروف النداء التی یحصل بها النداء کیاء و حروف الاستثناء و حروف الاستفهام و حروف الایجاب کنعم و بلی و حروف التنبیه کها و الا و حروف التحضیض، کهلا و الا و حروف التفسیر، کای و حروف التنفیس کالسین و سوف و حرف التوقع کقد و حرف الردع ای الزجر و المنع و هو کلا. (کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح عرفان) تهانوی گوید: شیخ عبدالرزاق کاشی گفته: حروف حقایق بسیطاند از اعیان و حروف عالیات شئون ذاتیه اند کامنه در غیب الغیوب چون شجر در نواه. || (اصطلاح جفر) تهانوی گوید: بدان که اهل جفر از حروف زمام بعضی را حروف اوتاد گویند و آن اول و چهارم و مثل این دو حرف از میان بگذارند و حرف سوم بگیرند چنانکه در لفظ وتد هم خواهد آمد، بعض را حروف ادوار گویند. و آن همیشه چهار باشند: یکی حرف اول زمام اول، دوم حرف آخر آن، سوم حرف اول زمام آخرین، چهارم حرف آخر آن. و بعضی را حروف قلوب نامند و آن حروف وسط زمامند. پس اگر حروف و سطور هر دو زوج باشند حروف قلوب چهار باشند که وسط جمیع حروف باشند و اگر هر دو فرد باشند یک باشد. و در غیر این دو صورت حروف قلوب دو باشند. مثلاً اگر عدد حروف و سطور نه نه باشند پس حرف قلب پنجمی حرف سطر پنجم باشدو اگر عدد حروف هشت باشد و عدد سطور چهار چهارم و پنجم از هر یک از سطر دوم و سوم حروف قلوب باشند یعنی هر چهار. و اگر حروف هفت و سطور چهار باشند چهارم حروف از هر یک از سطر دوم و سوم قلوب باشند. و اگر حروف ده و سطور پنج باشند پنجم و ششم از سطر سوم قلوب باشند، هم بر این قیاس. کذا فی «انواع البسط».
- امثال:
این حرفها برای فاطی تنبان نمیشود، بیهوده و بی نتیجه است.
حرف باید گفته نشود، تنها در عدم ارتکاب خطا عرض مصون نماند بلکه باید بدانگونه رفتار کرد که نسبت خطا هم کس نتواند داد، چه در شنونده هر دو صورت یک اثر بخشد. و این مثل را بدین گونه نیز ادا کنند:
حرف نباید گفته شود.
حرف حرف می آرد، سخن از سخن شکافد.
حدیث از حدیث زاید.
حرف خود را کجا شنیدی ؟ آنجا که حرف مردم را، آنگاه که دیگری را به فعلی یا قولی تقبیح کنند، شنونده باید اگر در خود آن قباحت می داندبرفع آن کوشد.
حرف که از زبان درآید گرد جهان برآید، امری که باید پنهان داشت اگر یک بار گفته شود مشهور خواهد شد.
حرف مرد یک کلمه است، جوانمردان از قول خویش بازنگردند و از عزم نیک خویش منحرف نشوند.
حرفهات مفت کفشهات جفت، گفته های تو را نپذیرم و زود از نزدمن برو.
حرف هست از شمشیر بدتر، زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است.
در خانه اگر کس است یک حرف بس است، العاقل یکفیه الاشاره.
زورت بیش است حرفت پیش است، الحکم لمن غلب.
- بدحرف، بدزبان.
- بر حرف انگشت نهادن یا دست بر حرف نهادن، رد کردن قول او. نپذیرفتن سخن او. خرده گیری کردن از او:
منه بر حرف کس بیهوده انگشت.
نظامی.
عقیق میم شکلش سنگ درمشت
که تا بر حرف او کس ننهد انگشت.
نظامی.
زآن نزد انگشت تو بر حرف پای
تا نشود حرف تو انگشت سای.
نظامی.
بس آشفتگی باشدو ابلهی
که انگشت بر حرف صنعش نهی.
(بوستان).
طریقی طلب کز عقوبت رهی
نه حرفی که انگشت بر وی نهی.
(بوستان).
- بند حرف کردن، معنی را فدای لفظ کردن:
گفت تو بحث شگرفی میکنی
معنیی را بند حرفی میکنی
حبس کردی معنی آزاد را
بند حرفی کرده ای تو باد را.
مولوی.
- به حرف آمدن، به سخن درآمدن. شروع به سخن کردن. به سخن آمدن کودک.
- بی حرف پیش، آنچه خواهم گفت پیش گوئی نباشد، چون در نظر عامه پیشگوئی موجب خلاف آن خواهد شد.
- پرحرف، پرگوی.
- حرف از دهن کسی قاپیدن، سخن کسی بنام خویش قلمداد کردن. مطلبی را که هنوز طرف درست بیان نکرده است، کسی بدزدد و توضیحاتی درباره ٔ آن بدهد.
- حرف دزدیدن، حرف از دهن کسی قاپیدن. سخن کسی بنام خویش گفتن:
حرف درویشان بدزدد مرد دون
تابخواند بر سلیمی زآن فسون.
مولوی.
- حرف دهن را فهمیدن، کنایه از فکر کردن.
- حرف ستردن، نام از میان برداشتن:
حرف از ورق جهان سترده
میبود نه مرده و نه زنده.
نظامی.
- حرف مفت، بی معنی. پوچ.
- حرف مفت است، بی معنی و پوچ است.
- دست بر حرف نهادن یا بر حرف انگشت نهادن، سخنی را مورد دقت و بحث واعتراض قرار دادن:
او فارغ از آنکه مردمی هست
یا بر حرفش کسی نهد دست.
نظامی.
- دو حرف، دو نوع سخن گفتن. متناقض گفتن.
- || در اصطلاح صوفیه کنایه از «لا» است که نفی محض باشد.
- دو حرف درآمدن، تناقض گوئی کس آشکار شدن.
- کم حرف، کم گوی.

حرف. [ح ِ] (ع مص) کسب کردن. (غیاث).

حرف. [ح َ] (اِخ) رستاقی از نواحی انبار.

حرف. [ح ِ رَ] (ع اِ) ج ِ حِرْفه. پیشه ها. صناعتها:
همچنین علم و هنرها و حِرَف
چون ندید افزون از آنها در شرف.
مولوی.

مترادف و متضاد زبان فارسی

سخن

بیان، عرض، قول، کلام، گفتار، گفتگو، مقال، نطق، گفت، حرف، ادبیات، شعر

گویش مازندرانی

حرف په

دنباله ی سخن، براساس قول و حرف

معادل ابجد

حرف و سخن

1004

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری